بین ِ ما هیچی نبود ؛ وقتی می گم هیچی ؛ یعنی به معنی واقعی کلمه هیچی . یعنی اصلا قرار هم نبود باشه . بین ِ ما فقط یه سری خاطره ی خنده دار بود که از دوران دانشجویی ِ من مونده تو ذهنم . چیزایی که گاهی برای بقیه تعریف می کنم و می خندیم . تو ذهن ِ من فقط یه سری حرف بود که وقتی یادشون می افتم خندم می گیره . یاد ِ چیزایی که با تعجب می گفت " آخه چطوری ؟ " . دیروز آدمی رو دیدم که توی کسری از ثانیه که جلوی من رد شد ؛ همه ی این خاطره ها از جلوی چشام رد شد. هنوزم نمی دونم خود ِ اون آدم بود یا نه ولی خوب همون یه جرقه کافی بود . حتی وقتی برگشته بودم سر ِ کارم هنوز تو ذهنم داشتم یه سری خاطره ها رو مرور می کردم . می دونید بعدش به چی فکر می کردم . به اینکه چه برزخی می شه برای کسی که تلاش می کنه یکی رو فراموش کنه ؛ اما وسط ِ خیابون ؛ یه صدای شنا ؛ یه لباس ِ آشنا ؛ یه طرز راه رفتن آشنا ؛ یه پاتوق ِ آشنا ؛ می بینه ...
+این خیلی مسخره اس که من دو هفته اس مریضم و نمی دونم چمه و حس می کنم داروهایی که دارم می خورم فایده نداره و امتحان هم دارم حتی |: .