همینطوری خیره شده بودم به روبروم . پیرزنی با این صندلی های کوچیک سعی داشت کنارم جایی باز کنه تا هم بشینه هم نماز بخونه . خودم رو جمع و جور کردم تا صندلیش جا بشه . بعد از کلی بالا پایین ؛ مستقر شد . سعی داشت جای مُهرش رو درست کنه تا راحت تر نماز بخونه ... نماز خوند . نمی دونم چی بود ولی طولانی... من هم چنان داشتم به همه چیز و به آدمایی که می شناختم فکر می کردم ؛ در حالی که حالا دیگه دستم رو به کناره ی صندلیش تکیه داده بودم . نمازش تموم شد . شروع کرد دعا کردن . به زبان ترکی حرف می زد و من از 100 کلمه 20 کلمه می فهمیدم . تازه اونم فقط کلمه مفهوم بود نه کل ِ جمله ... هم چنان که بازم خیره بودم به روبرو ؛ لبخند اومد رو لبم . یه حس خوب داشت صداش . نمی فهمیدم چی می گم ولی حسش خوب بود . یه حس ؛ درست شبیه مادربزرگ های مهربون که برای همه دعا می کنند . با همون چهارتا کلمه ی دست و پا شکسته ای که می فهمیدم ؛ فهمیدم چه قدر دلش بزرگه . چه قدر بزرگ بزرگ دعا می کنه . همه رو تو دعاهاش جا میده .
دیگه خیره موندن به روبرو جایز نبود . سرم رو برگردوندم و با لبخند بهش گفتم " من ترکی بلد نیستم و خیلی متوجه نمی شم چی می گید ؛ ولی خیلی قشنگ دعا می کردید " . لبخند زد . شک ندارم سعی کرد کلمه های آسون تری انتخاب کنه منم یه چیزی بفهمم . گفت " این دعاها برای شماهاست . ما هم دیگه پیر شدیم " .
همینطوری شوخی شوخی ؛ با همون زبان دست و پا شکسته که چه عرض کنم ؛ با زبان ِ فلج ِ من از زبان ترکی با هم حرف زدیم و با کلی سال اختلاف سنی برای هم دیگه حال ِ خوب آرزو کردیم .
برچسب : نویسنده : cdebonairrd بازدید : 134